حامد جوانی از شهدای خاص و نامآشنای مدافع حرم است. تبریزیها بسیار دوستش دارند و مردم دیگر شهرها هم احترام ویژهای برایش قائلند.
حامد جوانی از شهدای خاص و نامآشنای مدافع حرم است. تبریزیها بسیار دوستش دارند و مردم دیگر شهرها هم احترام ویژهای برایش قائلند. به خاطر نحوه مجروحیت و شهادتش به او لقب شهید ابوالفضلی سوریه دادهاند. شهید جوانی که متولد ۱۳۶۹ بود و در روز ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۴ در منطقه لاذقیه سوریه از ناحیه چشم و دو دست مجروح شد و بر اثر شدت جراحات حدود ۴۳ روز در سوریه و بیمارستان بقیهالله تهران در حالت کما بود و سرانجام در ۳ تیر ماه ۹۴ به قافله سیدالشهدا(ع) پیوست. پدر شهید جعفر جوانی در گفتوگو با ما مروری بر خاطرات فرزند شهیدش دارد.
دوران کودکی آقا حامد تحت تأثیر چه آموزشها و آموزههایی سپری شد؟
از همان پنج، شش سالگیاش، او را با خود به هیئت و حسینیه میبردم. هنگامی که شروع به درس خواندن کرد و تا زمانی که وارد مقطع پنجم ابتدایی شد در هیئتها حضور داشت. از پنجم به بعد عضو پایگاه مسجد فاطمیه تبریز شد. در سوم راهنمایی بسیج دانشآموزی را در مسجد فاطمیه بنا گذاشت. چون خودمان از قشر کمدرآمد جامعه بودیم درد این قشر را میفهمید. به من میگفت بابا هممحلهای و همکلاسیها که مثل خودمان از قشر کم درآمد هستند، نمیتوانند در کلاسهای فوق برنامه عضو شوند اگر اجازه دهید میخواهم بعد از اینکه از مدرسه میآیند در مسجد برایشان کلاسهای آموزشی بگذارم. همین کار حامد باعث شد بعدها افرادی که دیپلمه و دانشجو بودند به مسجد بیایند و به ردههای بالاتر رسیدگی کنند.
آیا اجباری از طرف شما برای انجام کارهایش وجود داشت یا خودش داوطلبانه کارها را انجام میداد؟
حامد خودش راهش را پیدا کرده بود و ادامه میداد. فقط من گاهی میگفتم راه زندگی و خوبی این است یا در خانه اعمال و رفتار ما را میدید سرمشق میگرفت. هر کجا به مشکلی برمیخورد راهنماییاش میکردم. من و مادرش اجباری برای نماز خواندن برایش نداشتیم ولی خودش نماز خواندن ما را که میدید از بچگی شروع به نماز خواندن کرد. روزه گرفتنش هم همینطور بود. از سوم ابتدایی نماز میخواند. برای دخترهای محل که همسن و سال حامد بودند جشن تکلیف گرفته بودند. او به مادرش اعتراض کرد که خدا دخترها را بیشتر از پسرها دوست دارد چون آنها در ۹ سالگی به سن تکلیف میرسند ولی پسرها در ۱۵ سالگی. مادرش هم به حامد گفته بود اگر شما میخواهی میتوانی تا به سن تکلیف رسیدنت نماز و روزههایت را انجام بدهی. حامد هم از همان زمان تا وقتی که به سن تکلیف برسد اعمال دینیاش را انجام میداد.
پس خیلی جلوتر از سنش عمل میکرد؟
بله. یکی از دوستان حامد بعد از شهادتش به ما گفت کلاس چهارم یا پنجم بودیم که حامد به من گفت میخواهم کارهای بزرگی انجام دهم که بعدها مثل بمب در تبریز صدا کند و اسمم برای همیشه بر سر زبانها بماند. گفته بود کاری میکنم مردم به وجودم افتخار کنند. گفته بود آقا مهدی باکری را میشناسید؟ او حاج مهدی بزرگ است و من هم میخواهم حاج مهدی کوچک باشم.
آیا در خانه فرزند آرامی بود؟
حامد نه شلوغ بود و نه آرام. حامد پسر دوست داشتنیای بود. جاذبهاش بیشتر از دافعهاش بود. حامد با اعمالش بیش از ۱۵ نفر از کسانی که اهل مسجد و نماز نبودند را به مسجد آورد. هیچ وقت نمیگفت باید اینها را از خودمان دفع کنیم چون اگر دفعشان کنید کسانی مشتاق جذبشان هستند. اعتقاد داشت باید اینها را جذب کنیم که برای کشور و اسلام مفید باشند.
خودتان چه آیندهای برای آقا حامد متصور بودید؟
چون برادر بزرگش سپاهی بود من آرزو داشتم پاسدار شود. در خانه که صحبت میشد حامد همیشه از همان ۱۴ سالگی میگفت بابا چرا ما هزار و ۴۰۰ سال پیش به دنیا نیامدیم تا در رکاب اباعبدالله(ع) بجنگیم و شهید شویم. با وضو لباس سپاه را تن میکرد. سال ۱۳۸۹ در دانشگاه امام حسین عکس رزمندهای را کار کرده بود که دو دست نداشت. همان عکس را در جیبش در دفترچهای گذاشته بود که هنگام مجروحیت همراهش بود و بعدها از سپاه به من دادند. عاشق حضرت ابوالفضل(ع) بود و همانطور مثل آقا ابوالفضل به شهادت رسید.
با وجود خطراتی که پیشروی پسرتان بود شما از انتخابش راضی بودید؟
آرزوی من همین بود. ما به هیئتها میرویم یا حسین(ع) میگوییم. یا حسین گفتن و با حسین بودن تنها یک نقطه کم دارد. یا حسین گفتن کجا و با حسین بودن کجا؟
اگر آن زمان فکر میکردید روزی فرزندتان به شهادت میرسد اجازه رفتن به سوریه را به ایشان میدادید؟
آرزویام بود که حامد ۱۰ برادر داشت و همه شهید میشدند تا من مقابل حضرت زهرا(س) بتوانم سرم را بلند کنم. تنها پدر مدافع حرم در کشور هستم که خودم رفتم و پیکر پسرم را از سوریه آوردم. حامد ۴۰ روز در کما بود. ۲۰ روز در سوریه و ۲۰ روز در بیمارستان بقیه الله و بعد به شهادت رسید. من به مسئولانی که برای ملاقات حامد میآمدند میگفتم بالای سر آپارتمان و ماشین مینویسند « هذا من فضل ربی» من به آنها معتقد نیستم. حامد را نشانشان میدادم و میگفتم « هذا من فضل ربی» این است. این فضل الهی است که نصیب من شده تا بتوانم جلوی اباعبدالله (ع) و حضرت زهرا(س) سرم را بلند کنم.
مادر شهید هم همینطور قرص و محکم هستند؟
مادرش از من هم قویتر و محکمتر است. هیچکس باور نمیکرد ما پدر و مادر واقعی حامد هستیم و میگفتند پدر و مادر آنقدر راحت با مجروحیت و شهادت فرزندش کنار نمیآید. آنها نمیدانستند که الگوی ما امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) است. حضرت زینب(س) در یک نصفه روز تمام عزیزانش را از دست داد، به اسارت رفت و در آخر مقابل یزید گفت من غیر از زیبایی چیزی ندیدم. چون معامله با خدا بود. ما هم چنین گفتیم و با خدا معامله کردیم. کسی هم که با خدا معامله کند ضرر نمیکند. پدر و مادر مگر خوشبختی فرزندش را نمیخواهد؟ چه خوشبختیای از این بالاتر؟ خوشبختی به این نیست که فرزند در این دنیا صاحب مقام و جلال باشد. پدر و مادر میخواهند فرزندشان در هر دو دنیا رو سفید باشد. حامد در این دنیا اینگونه روسفید شد و همه به چشم یک مبارز و شهید نگاهش میکنند. آن دنیا هم نزد خدا روزی میخورد و چرا باید ناراحت باشم. از خوشحالی نمیتوانم بال در بیارم چون میدانم که یک نفر در قیامت ما را شفاعت میکند. هیچوقت غیبت حامد را حس نمیکنیم و میگوییم حامد پیش ماست. من از خدا میخواهم خدا من را شرمنده حامد نکند که بگوید برای دفاع از حرمین شریفین، اسلام و نظام رفتم و جانم را دادم و شما خونم را فروختید.
گویا به خاطر رفتنش به سوریه از ازدواجکردن هم منصرف شد؟
حدوداً بهمن ماه با خانوادهای برای وصلت صحبت کردیم. دختر و پسر همدیگر را دیدند و پسندیدند. آنها نمیدانستند حامد قرار است به سوریه برود. فقط من، برادر، همسر برادر و مادرش میدانستیم. قرار بر این شد حامد برود و بیاید بعد عقد کنند. حامد ۲۵ اسفند برگشت و قرار شد ششم فروردین سال ۹۴ مراسم عقد را برپا کنیم. بین این زمان حامد گفت بابا من ازدواج نمیکنم، من ایرادی در آن خانواده نمیبینم و هر ایرادی هست از من است ولی من این سری میدانم به سوریه بروم برنمیگردم و نمیخواهم اسم کسی در شناسنامه آن خانم بیاید تا بعدها معذب شود. تا اینکه با مادر دختر خانم صحبت کردیم. آنها قبول نمیکردند. بعد از شهادت حامد متوجه شدند چه حرفی زده است. در تمام طول عمرش کسی را اذیت نکرده بود و نخواست آن خانم را اذیت کند. حامد زمان رفتن دو عکس به من نشان داد. گفت اینها را بنر و پوستر برای تابلو کنید و جلوی مراسم تشییع حرکت دهید. طوری به سوریه رفت که انگار میخواست به اتاق حجله برود.
شما نگفتید این چه حرفهایی است که میزنید؟
حامد از خدا، شهادت، حضرت زینب(س) و اباعبدالله(ع) حرف میزد. چطور پدر و مادری میتوانند جلوی فرزندشان بایستند و بگویند از اسلام و از حرم اهل بیت دفاع نکن. زمانی که این حرفها را میزد انگار دنیا را به ما میداد. به حال خودم افسوس میخوردم که من باید این حرفها را به پسرم میگفتم نه اینکه پسرم به من بگوید. خدا را شکر میکردم که چنین پسری دارم.
گویا به شهید ابوالفضلی سوریه هم معروف شد؟
در سوریه، ایران و جبهه مقاومت به شهید ابوالفضلی لقب گرفت. هر جا که میرفتم و میخواستند درباره حامد صحبت کنم میگفتم به مقتل حضرت ابوالفضل رجوع کنید و هر چه در مقتل نوشته در مورد حامد هم صدق میکند. حامد دو دست، دو چشم و ۸۵ درصد مغزش بر اثر ترکش و موج انفجار از بین رفته بود و سرتا پای بدنش پر از ترکش بود. میگفتم پسرم مثل حضرت ابوالفضل شهید شد. یک بار یکی از مسئولان گفت میخواهم این جمله را تکمیل کنم و گفت حضرت ابوالفضل زمانی که از اسب افتاد و شهید شد اولین کسی که از خانوادهاش بالای سرش رفت چه کسی بود؟ گفتم برادرش اباعبدالله(ع). گفت برای حامد که رفت؟ گفتم برادرش امیر. بعدها یک نفر دیگر به من گفت حضرت ابوالفضل به اباعبدالله فرمود من نگران برادرزادهام علی اصغر هستم. حامد هم در وصیتنامهاش آورده تنها دلخوشیام برادرزادهام علی است، وقتی بزرگ شد بگویید عمویش برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) رفت و شهید شد. بگذارید افتخار کند. حامد عاشق حضرت ابوالفضل بود و هر هیئتی که میرفت آرزویش خواندن از حضرت ابوالفضل بود. در وصیتنامهاش هم آورده است دوست دارم از حضرت زینب (س) همانند برادرش عباس دفاع کنم که همینطور هم شد.
چه چیزی در وجود حامد او را آنقدر خاص کرده بود؟
بعد از شهادتش فهمیدیم حامد هر ماه از حقوقی که میگرفت خمسش را میداد. برنج و روغن میگرفت و به نیازمندان میداد. به دکتری که در سوریه بالای سر حامد میآمد وقتی به او غذا تعارف میکردیم، نمیخورد تا اینکه یکی گفت او به خاطر خارج شدن حامد از کما روزه گرفته است. از زمان مجروحیت تا شهادتش هر روز یک خانواده در تبریز سفره احسان ابوالفضلی میدادند تا حامد از کما خارج شود [گریه میکند]. وجود حامد برای مردم شهر تبریز بسیار با ارزش است.
در پایان اگر خاطرهای از شهید دارید برایمان بگویید.
برای پدر و مادر خاطره گفتن از فرزند خیلی مشکل است. چون از وقتی فرزند به دنیا میآید تا زمانی که با پدر و مادر است هر لحظهاش خاطره است. سال ۱۳۸۴ ناخن شست حامد در گوشت پایش رفت. او را دکتر بردم که گفتند فردا پسرتان را بیمارستان بیاورید تا معالجهاش کنیم. فردای آن روز وقتی کیسه داروهایش را باز کردم دیدم لباس اتاق عمل است. فریاد میزدم و میگفتم نمیگذارم پسرم را اتاق عمل ببرید. دکترها گفتند اسمش اتاق عمل است ولی از آمپول زدن هم راحتتر است. گفتم برای شما آمپول زدن است ولی انگار میخواهید قلب من را جراحی کنید. مردم من را قانع کردند و راضی شدم و حامد را به اتاق عمل فرستادند. عملش نیم ساعت بیشتر طول نکشید. ۱۰ سال بعد بالای سر حامد رفتم. در سوریه موقعی که خواستم از هواپیما پیاده شوم به چهار طرف سلام کردم و گفتم خانم نمیدانم حرمت کدام سمت حضرت آرامتان کرد. شما را به مادرتان قسم میدهم از برادرتان بخواهید دستش را روی سینهام بگذارد. میخواهم بالای سر حامد بروم خودتان کمکم کنید. بالای سرش رفتم و گفتم خدایا اگر صلاح بر زنده ماندن حامد است من تا آخر عمر غلام و مادرش کنیزش میشود ولی اگر میخواهد شهید شود این قربانی را از ما قبول کن.
منبع: روزنامه جوان