همین که وارد جمعشان شدم، یکی با اسلحه محکم به سرم کوبید، افتادم. آنها همه عربی صحبت میکردند و من فکر میکردم از بچههای حزبالله هستند.
اخبار جهادی – تا کنون مدافعان حرم از سرزمین های مختلفی توانستند خود را به سوریه برسانند تا از اعتقاد و عشقی که سالها از آن دم زده بودند دفاع کنند. همه این مدت شهدا و مجروحان بسیاری تقدیم آستان مخدره حضرت حیدر(ع) شده اند که وارد زندگی هر کدام می شوی دنیایی دارند شنیدنی. اینکه در این عصر آخر زمانی که هزاران هزار رنگ و تعلق دامنت را محکم میچسبد آنها چگونه بند از بند باز کردند و قدم در راهی گذاشتند که معلوم نیست چه خواهد شد. شقی ترین مخلوقان خدا که فرزندان شیطانند آنقدر کینه در دل دارند که اگر یکی از این جوانان به دستشان بیفتد این انگیزه را دارند که با دندانشان بدن اینها را تکه تکه کنند و در این راه راسخ و معتقد هستند.
اما با این حال مجاهدان راه خدا آگاهانه قدم در این معرکه گذاشتند. آنچه در ادامه این نوشتار خواهید خواند ماجرای خواندنی یک جوان افغانستانی است که طی یک اتفاق عجیب به دست تکفیری ها اسیر شد و سرانجام منحصر به فردی بین همه مدافعان حرم پیدا کرد. علی جعفری ماجرای رفتن به سوریه و اتفاقاتی که آنجا برایش رخ داد را برایمان بازگو کرد اگر چه هنوز بیان آن وقایع بعد از مدت ها او را عذاب میدهد. سید علی ساکن قم است و بسیاری از اعضای خانواده و اقوامش در سوریه میجنگند اما او دیگر نمی تواند به آنجا برود…
*هجرت از سرزمین مادری
۳۲ سال پیش پدرم سید میرزا جعفری و مادرم زهرا صفزی که هر دو اهل روستای شیعه نشین «سوف» افغانستان بودند به دلیل تهاجم طالبان و مشکلات دیگر تصمیم میگیرند به ایران مهاجرت کنند. اغلب مردم این روستا سادات بودند و ما نیز جزو سادات هستیم.
*مجبور شدم درس را رها کنم
سال ۷۲ در ایران متولد شدم. به دلیل اینکه باید در امر معاش خانواده کنار پدرم خدمت میکردم نتوانستم تحصیلاتم را ادامه دهم. حدود ۱۰ سالم بود که در یک کارخانه کفش سازی مشغول کار شدم. شغل پدرم در افغانستان کشاورزی بود و زمین های زیادی داشت. بعدها مجبور شد یک سالی به آنجا برگردد تا علاوه بر دیدن خانواده فکری هم به حال زمین هایش بکند. و من هم به همین علت مجبور شدم درس را رها کنم تا در نبود پدر کمک حال خانواده شوم. ما چهار برادر و چهار خواهر بودیم که دو خواهرم فوت کردند.
*از خواب بیدار شدم و گفتم سید مصطفی از سوریه برای من بیشتر بگو
چسبیده بودم به کار و زندگی. شب ها مشغول کار بودم و شش صبح که می رسیدم خانه میخوابیدم تا بعد از ظهر. خدا رو شکر اوضاع زندگی مان بد نمی گذشت. تا اینکه زمزمه آغاز جنگ در سوریه شنیده شد. سال ۹۲ یک روز صبح تازه رسیده بودم خانه و خواب بودم. با صدای پسرخاله ام بیدار شدم، داشت با پدرم در مورد اوضاع آنجا صحبت میکرد. خودش یکبار اعزام شده بود و میگفت درگیری خیلی شدید است و حضرت زینب(س) تنهاست. اگر نرویم بجنگیم تکفیری ها همه چیز را خراب می کنند و به حرم خانم هتک حرمت میشود.
وسط صحبتشان از خواب بیدار شدم و پرسیدم سید مصطفی از سوریه برای من بیشتر بگو. گفت: جنگ است دیگر. از نظر امنیت بسیار خطرناک است و دشمن در حال پیشروی برای گرفتن کل خاک سوریه. پرسیدم می شود من هم بروم. گفت: چرا نمیشه؟ فردای همان روز همراهش رفتم اسم نویسی کردم. پدرم هم وقتی متوجه رفتنم شد مخالفتی نکرد و گفت: پسرم برو من سپردمت به حضرت زینب(س).
*من کارت اقامت داشتم
برای رفتن باید کارت اقامت می داشتیم که من داشتم. فرمی هم پر کردم از باب اینکه مریضی نداشته باشم و خودم را هم کامل معرفی کردم. بقیه مدارک را هم جور کردم. و به محل کارم اعلام کردم که ممکن است دیگر نتوانم بیایم.
*خوابمان نیم ساعت سرپایی بود
هشت روز بعد ساعت ۷ صبح رفتم محله ۷۲ تن. ۱۰۹ نفر بودیم که فرستادنمان پادگانی در تهران. ۱۷ روز آموزش سخت و فشرده دیدیم که بعدها در جنگ بسیار کمکمان کرد. در این آموزش ها تکنیک ها و آشنایی با سلاح بود و همچنین آشنایی با جنگ شهری که مثلا چگونه باید وارد یک خانه شد، میگفتند: یهو نروید چون ممکنه پشت در بمب باشد و وقتی با لگد در را باز می کنید بمب منفجر شود.
این تاکتیک ها کاربردی بود و خیلی هم به دردمان خورد. روزی ۵ ساعت حدودا می خوابیدیم. حتی وسط خواب بیدارمان می کردند که عادت کنیم. می گفتند آنجا منطقه جنگی است و جای خواب نیست. همینجور هم بود. گاهی ۱۵ روز در خط بودیم و بعد به عقب بر میگشتیم و خوابمان نیم ساعت سرپایی بود. زیرا هر لحظه ممکن بود بخوابیم تکفیری ها هجوم کنند.
*دارم می روم سوریه
روزی که تماس گرفتند و گفتند: برای اعزام بیایید یک ذره ترس اینکه فکر کنم ممکن است شهید یا زخمی شوم نداشتم. خیلی خونسرد زنگ زدم به صاحب کارم گفتم: دیگر نمیتوانم بیایم سرکار. پرسد: چرا؟ گفتم: دارم می روم سوریه، خیلی هم خوشحال بودم. صاحب کارم گفت: کجا می خوایی بروی؟ بمان همین جا شب ها کار کن روزها هم برو کنار خانواده ات. گفتم: نه من به شما از یک هفته قبل گفتم ممکن است دیگر نیایم و حالا تماس گرفتم فقط خبر دهم.
*میگفتم ول کن بابا! جنگ چیه، برمیگردم خانه
آدم در طول راه و حتی زمانی که در آنجا حضور پیدا میکند، دچار وسوسههای شیطانی میشود و کمکم این افکار ذهن شما را احاطه میکند که اگر دستم قطع شود، چکار کنم؟ یا اگر اسیر شوم؟ اینها همه فکرهایی است که شیطان به ذهن آدم میرساند و من هم آدم بودم و دچار این افکار میشدم، اما ناگهان میگفتم هر اتفاقی که میخواهد بیفتد، سختیهای کار دو دلم میکرد. وقتی که به ما تمرین میدادند بعد از نماز صبح دیگر نمیگذاشتند بخوابیم و باید تمرین میکردیم. یکونیم ساعت میدویدیم، کلاغپر میرفتیم و کلی تکنیکهایی که با اسلحه باید انجام میدادیم. من بسیار خسته میشدم، به خصوص که پیش از آن تصادفی کرده بودم که در بدنم پلاتین بود. در این جور وقتها میگفتم ول کن بابا! جنگ چیه، برمیگردم خانه. اما باز پیش خودم میگفتم بعدها دستم خالی است و زمانی که همه مقابل حضرت زینب(س) سربلند هستند، من چیزی ندارم.
*در هر مرحلهای از اعزام هر وقت بخواهی میتوانی برگردی
در طول مسیر در هر مرحلهای از راه و اعزام حتی وقتی که بعد از همه آموزشها به سوریه بروی، هر جایی احساس کنی دلت میخواهد برگردی، زوری بالای سرت نیست و تنها به تصمیم خودت بستگی دارد. برایت نامهای میزنند که میتوانی برگردی.
بنابراین تصمیم گرفتم یکبار زیارت کنم و بروم ببینم جنگ چطوری است. به هر حال در این ۱۷ روز با همه افکار و سختیها تصمیم نهایی خودم را گرفتم. من تا پیش از آن ساعت ۶ صبح را ندیده بودم، در واقع ۵ صبح به خانه میآمدم، میخوابیدم تا بعدازظهر. اما حالا خبری از این حرفها نبود. بین همه بچههایی که میآمدند، تنها دو ـ سه نفر برگشتند، آنهم نه به خاطر ترس، به این دلیل که سنشان زیاد بود و نمیتوانستند بجنگند. ساعت ۵-۴ بعدازظهر هواپیما حرکت کرد و بعد از دو ساعت رسیدیم. هوا تاریک بود، از فرودگاه چیزی باقی نمانده بود، هیچ آبادی به چشم نمیخورد. با خودم گفتم اینها که با خانهها این کار را کردند، با آدمیزاد که جای خود دارد.
حس و حال عجیبی داشتم. تا چشم کار میکرد تمام منطقه جنگ زده و خراب بود و وضع بدی داشت. تازه آنجا فهمیدیم واقعا آمدیم جنگ. هیچکداممان تا به حال جنگ را ندیده بودیم و این ترس در وجود مان افتاد. همانجا اسلحه دستمان دادند و فرستادند منطقه.
نمایی از اتاق سید علی
*بسیار ترسیده بودم/به خودم گفتم اینجا هیچ چیز شوخی نیست!
حدود یک ساعت بعد ما را در گردانهای مختلف تقسیم کردند. هر گردان ۱۵ نفر سوا میکرد، من برای هجوم و پیشروی رفتم، خودم انتخاب کردم که بروم. وقتی رفتیم خط مقدم، واقعاً صحنه سختی دیدم. باید ۲ هزار متری از یک بیابان رد میشدیم و خود را به یک خانه میرساندیم، در حالیکه از روبرو تکتیرانداز دشمن بچه ها را میزد. در مسیر یک جایی ما را زیر آتش گرفتند، به حدی که سرمان را هم نمیتوانستیم بلند کنیم. خیلی روز سختی بود. و میگفتم الآن است که یکی از این تیرها به من اصابت کند. بچهها از عقبه آتش ریختند و ما توانستیم از این معرکه نجات پیدا کنیم.
وقتی به خانهای که مقرمان بود رسیدیم، سربازان عراقی آنجا بودند. فرمانده ما به نام سید مقداد که از قدیمیها بود، به عراقیها گفت: دیوار این خانه را نکنید، ممکن است از همین جا تیر بخوریم، اما او گوش نکرد و همچنان شروع کرد به کندن، در همین حین تیری به پای عراقی خورد، آنجا بود که برای اولین بار خون دیدم و کسی که زخمی میشود. به خودم گفتم اینجا هیچ چیز شوخی نیست!
تا صبح میترسیدم و فکر میکردم الآن است که بریزند داخل. دشمن اللهاکبر گویان، نارنجک میانداخت و جلو میآمد. ما حدوداً ۱۵ نفر بودیم. سید مقداد میگفت نترسید! همه صداهایی که میشنوید صدای تعدادی بچهاست. تا فردا صبح آنجا ماندیم و قرار شد پیشروی کنیم.
*در فکر این بودم که اگر مرا بگیرند، سرم را میبرند
ابوحیدر فرماندهای که عقب تر بود به ما گفت؛ شما برگردید برای استراحت، سربازان سوری میآیند جایگزین شما میشوند. وقتی برگشتیم یواشیواش ترس از چشمم افتاد و اتفاقات برایم عادی شد. ۲۴ ساعت در مقر ماندیم و دوباره برگشتیم همانجا و ۷ روز ماندیم. دیگر برایمان لذتبخش شده بود. با هم میگفتیم و میخندیدیم، میجنگیدیم و همه اینها را با خونسردی انجام میدادیم. برخلاف سری اول که تا صبح دستهایم میلرزید از ترس، چون چند فیلم هم از تکفیریها دیده بودم و همهاش در فکر این بودم که اگر مرا بگیرند، سرم را میبرند.
*وارد بهداری شدم
وقتی برگشتیم اسامی را خواندند و مجدداً مکانی که باید در آن خدمت میکردیم عوض شد. من افتادم در واحد بهداری و باید مجروحان را از خط به عقب میآوردم. بعد از درگیریها مثلاً به ما بیسیم میزدند که فلان نقطه مجروح داریم بروید بیاورید. ما ۵۰۰ متر از خط اصلی فاصله داشتیم. مجروحان را پانسمان میکردیم و سپس میفرستادیم زینبیه، بیمارستان.
*اصلاً فکرش را نمیکردم این چیزها را تحمل کنم
۴۵ روز ماندم. حالا دیگر از آن جمع ۱۵ نفره خیلیها شهید شده بودند و خیلیها مجروح شدند. یکی دو دستش قطع بود، یکی دیگر پایش را از دست داده بود. اصلاً فکرش را نمیکردم این چیزها را تحمل کنم. یک بار دم صبح بود، ساعت ۵ صبح. داییام هم با من بود که بعدها به شهادت رسید. بعد از نیم ساعت خط را به گروهی دیگر تحویل دادیم. مدتی بعد یک خمپاره ۱۲۰ خورد وسط بچهها که یکجا جمع شده بودند، حیدر، محمد، سید ناظر، سید رضا داییم، همه باهم بودند. محمد سرش نبود، حیدر پاهایش پریده بود و هر دو همانجا تمام کرده بودند. اولین بارم بود که شهید میدیدم. یکی از بچهها با دیدن حیدر از ترس زبانش بند آمد. ۶-۵ روز نمیتوانست صحبت کند. اما من چون خون دیده بودم برایم عادیتر بود. خیلی ناراحت بودم. حیدر هماتاقیام بود و چند روز باهم اخت شده بودیم. حیدر و محمد هیچ کسی را نداشتند. خانوادههایشان همه در افغانستان بودند و خودشان در ایران در یک اتاق مجردی زندگی میکردند، باهم فامیل هم بودند. همان موقع بود که احساسی به من دست داد که خوشبهحالشان، آنها رفتند. تلخی برای من این بود آنها به عشق حضرت زینب(س) آمدند، اما حتی یک بار وقت نشد حرمش را زیارت کنند.
آن زمان زینبیه خیلی خطرناک بود و چه میشد عدهای این توفیق را پیدا میکردند حرم را زیارت کنند. بعضی گروهها خط را نگه نمیداشتند و حتی شب ول میکردند میرفتند، اما بچههایی مثل حیدر و محمد، جانانه میجنگیدند. آنها را در کیسههای مخصوص گذاشتیم، پلاکشان را زدیم، نامشان را نوشتیم و به عقب فرستادیم.
*دیگر خبری از آن هیجانها نبود
بعضی از بچهها زندگیهای سختی داشتند و از خانوادههایشان دور بودند. محمد میگفت قدر پدر و مادرت را بدان. ما در شهر غربت بودیم و همه کارهایمان را خودمان باید انجام دهیم. یا کار میکنیم یا در این اتاق زندگی میکنیم. هر دویشان هم سری اول به شهادت رسیدند. شهادت آنها برایمان گران تمام شده بود. حدوداً بعد از ۶۰ روز برگشتیم به خانهمان. کل فاطمیون آن زمان ۱۶۰ نفر بودند و با تعدادی که اکنون سوریه هستند، ابداً قابل مقایسه نیست. من ۵ بار اعزام شدم و بار پنجم اسیر شدم. میتوانم بگویم دفعه اول هیجاناتی داشتم که مرا به جنگ میکشاند، اما دفعههای بعد دیگر خبری از آن هیجانها نبود و آگاهتر قدم در این راه گذاشتم.
تصویری از اسارت
*چرا به سوریه رفتم؟
خیلیها فکر میکنند مدافعان حرم به دلیل تسهیلاتی به سوریه میروند. من زمانی که در ایران مشغول کار بودم، حقوق متعارفی داشتم و کارم اگرچه سختیهای خودش را داشت، اما خوب بود. در کنار خانواده بدون هیچ خطری زندگی میکردم و حتی خانواده ما مشکل اقامت هم در ایران نداشت. ترس این را هم که ممکن است دست و پایم قطع شود، نداشتم. بنابراین من نیاز به این پول ندارم و نه نیازی داشتم بروم مثلاً کارت اقامت بگیرم، اما غریبی حضرت زینب(س) ما را به جنگ کشاند. هر ۴۵ روز که در سوریه میماندم حدوداً یک سوم حقوقم را به عنوان حق مأموریت دریافت میکردم. فرمانده و رزمنده عادی هم فرقی با هم نداشت. الآن برادر خودم ۸ بچه دارد اما در سوریه است. تازه برادر من مجروح هم شده است. تا زمانی که در سوریه باشی این حقوق را دریافت میکنی، اما وقتی که برگردی ایران، حقوقت قطع میشود و این در حالی است که دیگر کار قبلت را هم از دست دادهای.
*تصوراتم کاملاً با واقعیت فرق میکرد
وقتی برای اولین بار به سوریه رفتم، تصوراتم کاملاً با واقعیت فرق میکرد. زمین تا آسمان، احساسم، آبوهوا، همه چیز. اما جنگ آدم را شجاع و دلاور میکند. من از جنگ ایران و عراق چیزهایی شنیده بودم، اما هیچ تصوری نداشتم. خیلی از دوستانم هستند که پدرانشان جانباز اعصاب و روان هستند و من آنها را از نزدیک دیده بودم.
*اصلاً فکر نمیکردم حرم امام حسین(ع) را ببینم
پنجمین بار بود که اعزام شده بودم، سری چهارم که مرخصی آمدم، نزدیک اربعین بود، رفتم کربلا. فکر نمیکردم بتوانم از مرز عراق رد شوم، اما بهراحتی این کار را انجام دادم. اصلاً فکر نمیکردم بتوانم از مرز رد شوم و بروم حرم امام حسین(ع) را ببینم. ۹ روزی آنجا ماندم، قشنگ زیارتهایم را کردم. در حرم امام حسین(ع) یک چفیه داشتم که آن را از کمرم باز کردم و انداختم روی حرم حضرت. دستم راحت به ضریح رسید. برای خیلیها سخت بود، اما برای من همه جا به آسانی این اتفاق افتاد. از مرز عراق تا خود کربلا پیاده رفتیم. ماشین هم بود اما ما تصمیم گرفتیم پیاده برویم.
* با آنکه آموزش دیده بودیم اما بازهم تمرین میکردیم
وقتی برگشتم، دو روز خانه بودم که روز سهشنبه اعزام شدم. مادرم صبح مرا بیدار کرد، ساعت ۴ صبح، قرآن گرفت و مرا راهی کرد. در مقر بودیم که گفتند فعلاً پرواز نداریم. دو روزی در مقر ماندیم تا اینکه بعد از دو روز هواپیما حرکت کرد و دو ساعت بعد دمشق بودیم. ما را به «کفرین» بردند. سال ۹۳ بود و این مقر در خود زینبیه واقع شده بود. بچهها شهر «ملیه» را پاکسازی کرده بودند و ما قرار شد برویم سمت سمت «شیخ مسکین». ۳-۲ روز در کفرین ماندیم، خودمان را تجهیز کردیم دو روز ما را به یک مقر دیگر بردند و مجدداً برمان گرداندند همینجا. صبحها ورزش میکردیم، تمرین میکردیم چون گفته بودند چند روز دیگر حمله داریم. بعد از ۳-۲ روز ما را به «درعا» آوردند، یک دانشگاهی بود که قبلاً دانشجوها آنجا درس میخواندند. جای بزرگی بود. یک مقر برای سربازان سوری بود و یک مقر هم برای فاطمیون. فرماندهان اطلاعات عملیات ایران هم آنجا بودند. با آنکه آموزش دیده بودیم اما بازهم تمرین میکردیم.
*با تعجب پرسیدم مگر زن هم میجنگد؟
یک روز سیدحکیم آمد گفت؛ گردان کوثر ۱ و ۲ آماده باشد، میخواهیم برای حمله برویم. اتوبوسها آمدند تا بچهها تجهیز شدند. یکی از رزمندهها که سن زیادی هم داشت یک پلاستیک خاک کربلا دستش گرفته بود و هرکسی که سوار میشد مقداری از آن خاک را روی سرش میریخت تا تبرک شود. در اتوبوس یک سینهزنی هم کردیم، یک نفر هم برایمان مداحی کرد. روز قبل از رفتن من برادرم به خط رفته بود و گفت هر وقت که آمدی بیا و به من هم سر بزن. برادرم در گردان بچههای قناسه بود. یک و نیم ساعت تا منطقه شیخ مسکین راه بود، منطقه بزرگی که پر از زن و بچه بود و البته جیشالسوری هم آنجا حضور داشتند.
به یکی از بچهها که همراهمان بود و از قدیمیهای آنجا بود به نام ابراهیم، گفتم چرا زن و بچهها را از اینجا بیرون نمیکنند؟ خیلی جای خطرناکی است و با دشمن حدوداً ۳ هزار متر بیشتر فاصله نبود. خمپاره بهراحتی میرسید. ابراهیم گفت آنها خودشان نمیخواهند بروند، میخواهند کنار همسرانشان بجنگند و مقاومت کنند. با تعجب پرسیدم مگر زن هم میجنگد؟ خب، ندیده بودم. گفت: بله، آنها هم اسلحه دست میگیرند. داخل شیخ مسکین یک پادگان بسیار بزرگی بود، وقتی رسیدیم سید حکیم بچهها را پیاده کرد و گفت کمی استراحت کنید که ساعت یک باید برویم خط را تحویل بگیریم.
*آمدم دیدم هیچکس در مقر نیست
من قبل از اینکه در کنار بچهها استراحت کنم، یک سر به آشپزخانه زدم، سید حیدر که مرد سن و سال داری بود در حال پخت غذا بود. او را میشناختم و کمی با هم احوالپرسی کردیم. همانجا ناهارم را خوردم و بعد از نیم ساعت آمدم دیدم هیچکس در مقر نیست. همه رفته بودند منطقه و من جا مانده بودم. همان وقت سید حکیم با یک ماشین دیگر آمد، از من پرسید سیدعلی اینجا چکار میکنی؟ گفتم جا ماندهام. بعد از چند دقیقه متوجه شدیم حدود ۱۵ نفر در این دقایق رفته بودند به دوستانشان سر بزنند که جا مانده بودند. خود سیدحکیم ما را برد منطقه. در راه بودیم که یکی از بچهها بیسیم زد به سید حکیم که هرچه زودتر نیروهایت را بفرست که دشمن بچهها را دور زده و آنها الآن در محاصره هستند.
بچههای ما شانسی که آورده بودند همهشان تخس بودند و توانسته بودند خودشان را به هر زحمتی که بود به عقب بکشانند، هرچند زخمی هم داده بودند.
*عقب ماشین پر از خون بود
قبل از رفتن خط، باید به بهداری میرفتیم و مشخصاتمان را میدادیم که اگر اتفاقی افتاد هویتمان مشخص شود. من هم این کار را کرده بودم، اما پلاکم در مقر جا مانده بود. یک ماشین آمد، برای بچههای تکتیرانداز بود، عقب ماشین پر از خون بود. یک لحظه دلم شور افتاد، با خودم گفتم نکند برادرم زخمی شده باشد. خودم را به بیخیالی زدم و رفتم به منطقه، با بچهها کمی مشغول صحبت شدیم که یکی از بچهها گفت ۱۱ نفر از بچههای تکتیرانداز در یک خانه بر اثر اصابت خمپاره زخمی شدند. هیچکدامشان سالم نیستند.
سلیمان فرمانده بچههای قناسه آمد، از سلیمان پرسیدم چه کسانی زخمی شدهاند؟ اسمها را گفت و گفت نوراحمد هم کمی زخمی شده، خواهش کردم به عقب بروم و برادرم را ببینم، اما سید سلیمان گفت تو باید از سید حکیم اجازه بگیری. وقتی سیدحکیم آمد به بچهها سر بزند از او خواهش کردم اجازه بدهد بروم به برادرم سر بزنم. سیدحکیم گفت چیزی نیست من او را دیدم، ۴ ترکش خورده و مشکل جدی ندارد. من قبول کردم و رفتم سمت راست خط، اما دلم همچنان شور میزد. چند دقیقه بعد یک آرپیجی بالا سر دو تا از بچهها اصابت کرد که آنها گیج شده بودند و بردنشان عقب. من حدود ۱۰۰ متری با آنها فاصله داشتم. خیلی راحت تکفیریها را از پشت خاکریز میدیدم. حدود ۱۰۰۰ متر فاصلهمان بود. تا قبل از آن اصلاً تکفیریها را از نزدیک ندیده بود، فقط جنازه دیده بودم.
*اسیر شدم!
تا آنها را میدیدم شلیک میکردم. ۴ نفر مانده بودیم، بقیه در جاهای دیگر پخش بودند، درگیری بهشدت زیاد شده بود و ساعت حدوداً ۶ غروب بود. ما ۴ نفر بیسیم نداشتیم، یکی پیکا میزد، یکی آرپیجی میزد، دو نفرمان هم کلاش داشتیم. من کمی جلوتر رفتم. تکفیریها را از دور دیدم، اما لباسهایشان شبیه لباسهای سربازان سوری بود و فکر میکردم از بچههای خودمان هستند. آنها از زمانی که من به سمتشان راه افتاده بودم، با دوربین دید در شب مرا دیده بودند. دو گودال بود که قبلاً دست ما بود، اما من نمیدانستم که تکفیریها آن را از ما پس گرفتهاند. تعدادی از آنها در گودالها قایم شده بودند، تعدادی دیگر هم با لباسهایی شبیه ما ایستاده بودند. همین که وارد جمعشان شدم، یکی با اسلحه محکم به سرم کوبید، افتادم. آنها همه عربی صحبت میکردند و من فکر میکردم از بچههای حزبالله هستند. همین که اسلحه را بر سرم کوبیدند، افتادم و یکی دیگر همان موقع چاقویی درآورد، فریاد میزد: جیشالسوری!، فکر میکردم آنها از بچههای جیشالسوری هستند که اشتباهی من را دستگیر کردند. با صدای بلند میگفتم لبیک یا زینب(س)، انا فاطمیون. یکیشان پرسید فاطمی!؟ آنجا بود که کاملاً مطمئن شدند، من فاطمیون هستم. یکی چاقو درآورد که سرم را ببرد، فرماندهشان فریاد زد نه! نه! این اسیر را من گرفتم و حق ندارید دست به او بزنید، مال خودم است. به من دستبند زدند و روی زمین افتاده بودم و پای یکی از آنها روی سرم بود. یکی آمد با پیراهن و شلوار افغانی، هیکلی و سیاه، صورتش را با دستمالی بسته بود. در حالی که به شدت می لرزیدم توی دلم گفتم: خدایا! من اسیر شدم…
ادامه دارد…
انتهای پیام/
منبع:فارس