اخبار کوتاه

نیروهای القسام، یک بولدوزر نظامی اسرائیلی از نوع D9 را در منطقه المغراقه با راکت یاسین ۱۰۵ مورد هدف قرار داده و سرنشینان آن را به قتل رساندند. رزمندگان القسام یک تانک، یک بولدوزر و یک نفربر ارتش رژیم صهیونیستی در محور خان یونس را با استفاده از راکت‌های یاسین ۱۰۵ مورد هدف قرار دادند. رزمندگان کتائب القسام ابتدا یک بمب را در منزلی در شرق خان یونس که نظامیان اشغالگر اسرائیلی در داخل آن پناه گرفته بودند، منفجر کردند سپس این خانه را با راکت TBG مورد هدف قرار دادند که در این عملیات نیروهای اشغالگر کشته و زخمی شدند. سرایا القدس اعلام کرد مجاهدان این گروه، با ۷ نظامی اشغالگر اسرائیلی در محله شجاعیه در شرق غزه با اسلحه تیربار وارد درگیری شدیدی شدند و همه این نیروها را به قتل رسانده یا زخمی کردند. وزارت بهداشت فلسطین در نوار غزه اعلام کرد بیمارستان معمداننی در غزه به سبب ادامه حملات دشمن صهیونیستی، محاصره و بازداشت تعدادی از کادر پزشکی و درمانی، مجروحان و آوارگان از خدمت خارج شده است.

خاطرات عضو جدا شده گروهک پ.ک.ک-۶|مصائب برف برای عناصر گروهک

  • کد خبر : 17251
  • 28 مهر 1397 - 10:55
خاطرات عضو جدا شده گروهک پ.ک.ک-۶|مصائب برف برای عناصر گروهک

روزی فرمانده‌ تیم از چگونگی خودکشی دختری که در برف‌های زمستان و کوهستان سرد بود گفت که در میانه‌ عملیات نظامی ارتش ترکیه علیه گروه و در حین فرار به منظور نجات از موقعیت سخت و از فرط گرسنگی و ناتوانی، گلوله‌ای در سر خود خالی کرده بود. به گزارش اخبار جهادی، یکی از حسرت‌های […]

روزی فرمانده‌ تیم از چگونگی خودکشی دختری که در برف‌های زمستان و کوهستان سرد بود گفت که در میانه‌ عملیات نظامی ارتش ترکیه علیه گروه و در حین فرار به منظور نجات از موقعیت سخت و از فرط گرسنگی و ناتوانی، گلوله‌ای در سر خود خالی کرده بود.

به گزارش اخبار جهادی، یکی از حسرت‌های بزرگ اعضای جداشده و سابق فرقه‌ها و گروه‌های تروریستی این است که سال‌های حضور در تشکیلات تروریستی یا یک فرقه را عمر از دست رفته خود می‌دانند. این دقیقاً اتفاقی است که برای سعید مرادی عضو سابق و جداشده از گروهک تروریستی پ.ک.ک افتاده و اکنون در خط به خط خاطرات وی می‌توان حس پشیمانی و حسرت را پیدا کرد.

یک مدت قاتى کرده بودم، از یک‌طرف مراسم شاد و جشن و سرور، از سوی دیگر مراسم عزاداری و تجدید میثاق با رهبر و شهدای راه آزادی، گریه و خنده‌هایمان در گرداب سردرگمی دفن شده بود.

گروه مشغولیت‌های ذهنی و جسمی، افراد را از روند عادی و جریان طبیعی دور نگه می‌دارد. اگر این دغدغه‌های فکری و جسمی با اراده و خواست خود شخص نباشد، روند رفتاری متفاوت‌تر خواهد بود.

کریسمس با شلیک گلوله و صدای شادی و فریاد بچه‌ها شروع شد. من در گروه سرود و ترانه‌های کردی بودم. خیلی اصرار کردم که نمی‌توانم و نمی‌دانم و برای این کارها ساخته نشده‌ام و از همه مهم‌تر تُن صدایم خیلی ناهنجار است، اما به خرج کسی نرفت که نرفت.

هوا تاریک شده ،بعد از مراسم افتتاحیه و اجرای تئاتر، نوبت گروه ما بود که ترانه و سرودهای آماده‌شده را بسراییم و پیشکش کنیم.

با تشویق و کف زدن‌ها، روی صحنه رفتیم. من کنار یکی از بچه‌های گروه سرود که صدای دل‌نشین و خوبی داشت، ایستادم. خیلی سعی کردم با لب‌خوانی کار را تمام کنم.

متأسفانه نشد، چون سرود اولی که تمام شد، یکی از بچه‌های گروه فنی آمد و گفت، «گویا یکی از این میکروفن‌ها کار نمی‌کند.»

خندیدم، چون صدای من را نداشتند و من تنها لب‌خوانی می‌کردم. وقتی فهمیدند موضوع از چه قرار است، مجبورم کردن که یک ترانه به‌ تنهایی بخوانم. خلاصه از ما انکار و از آن‌ها اصرار، عاقبت یکی از دخترخانم‌ها از وسط دستش را به نشان اجازه بلند کرد و گفت: «آقا به خدا من ترانه خواندن این هوال آرام را گوش کرده‌ام، واقعاً صدای دل‌نشین و جذابی دارد.»

البته این‌ها همه برعکس واقعیت بودند و خیلی از بچه‌ها هم می‌دانستند که در واقع این خانم دستمان انداخته. پس از اما، اگر، شاید و … لب گشودم و یک ترانه از کاووس آقا برایشان خواندم. دیگر بماند که چه غوغایی شد و چقدر از اینکه از من خواستند برایشان بسرایم پشیمان شدند.

هنگام خواندن، چشم‌هایم را بسته بودم و دست راستم را نیز روی گوشم گذاشته بودم. وقتی تمام شد و چشم‌هایم را باز کردم، نفرت عموم را از چشمانشان مشاهده کردم که چقدر پشیمانند. نخواستند به روی من بیاورند و با یک کف کم‌صدا و کوتاه‌مدت، پرونده را بستند، اما یکی از بچه‌ها که گویا خیلی به او سخت گذشته بود، بلند شد و گفت: «هوال آرام واقعاً دست‌وپا و دهنت درد نکنه، برای هفتاد پشتمان از گوش دادن به ترانه سیر شدیم.»

من هم با خنده‌ی ملیحی تائید کردم و نخواستم بیشتر از آن ادامه دهم چون خیلی از دستم عصبانی بودند.

این مراسم تا پاسی از شب ادامه داشت و همگی داشتند می‌گفتند و می‌خندیدند و چای، میوه و شیرینی به هم تعارف می‌کردند. هرسال برای عید کریسمس، در تمامی مقرّ‌ها و محل‌های استقرار گروه‌ها و به اقتضای زمان، مکان و امکانات، این مراسم برگزار می‌شود و تقریباً در حد جشن نوروز به آن اهمیت داده می‌شود.

روز بعد تعطیل اعلام شد، چون نزدیک‌های صبح بود که مراسم به پایان رسید و خوابیدیم. اکثراً روز بعد این نوع مراسم‌ها تعطیل اعلام می‌شد. آن روز را هم به نظافت شخصی و عمومی مشغول شدیم و روز بعد رسماً آموزش شروع شد.

یکی از درس‌های بنیادین، کتاب تازه منتشر شده‌ عبدالله اوجالان بود که در مورد شروع مرحله‌ دموکراسی و مذاکره‌های سیاسی و کم‌رنگ شدن نظامی‌گری نوشته شده بود. در آن دوره برای اولین بار در کلاس‌های سازمان درس دموکراسی تدریس می‌شد. آن هم با کمترین منبع و آگاهی عمومی و تنها در حد تعاریف پایه‌ای و سطحی.

با شروع این گفتمان، نوبت تحصیلکرده‌ها و یا به اصطلاح سازمانی، خُرده‌بورژواها رسید. این دسته از افراد چه قدیمی‌ها و چه تازه واردها که قبلاً جرأت بحث و صحبت‌های اینگونه را نداشتند؛ حال دیگر به استقلال رسیده بودند. افسار مسائل و مباحث را در دست گرفتند. با شروع این مرحله دو طبقه‌ بزرگ و عمده در سازمان چه در میان کادرهای حرفه‌ای و چه نیمه‌حرفه‌ای (هواداران و کادرهای پاره‌وقت) نمایان شد.

این دو گروه عمداً اینگونه معرفی می‌شدند:

دار و دسته‌ روشنفکرها که قبلاً بنام اراذل و اوباش از آن‌ها یاد و هیچگاه جایگاه خاصی در سازمان نداشتند و در عین حال از هیچگونه حقی هم برخوردار نبودند و مدام به چشم مجرم به آن‌ها نگریسته می‌شد.

دسته‌ دومی هم آن گروه از افراد بودند که سال‌ها در میادین جنگ و مبارزه بوده‌ و جز اسلحه، جنگ، شدت و خشونت، در فاز دیگری نیستند.

آنانی که وارد مباحث روشنگری و سیاسی می‌شدند، معمولاً افرادی بودند که بعد از دستگیری اوجالان و در پروسه‌ عقب‌نشینی سازمان از ترکیه و آمدن به شمال عراق و کوه‌های قندیل به گروه ملحق شده و عمر سازمانی شان چند ماه و نهایتاً یکی دو سال بود.

 به همین خاطر دو اصطلاح داغ و مشکل‌ساز گریبان گیر سازمان شد. یکی کادرهای قدیم، یا آن دسته از اعضا که عمری را در جنگ گذرانده‌اند و اکنون نیز بر همان راهکار اصرار دارند، چون رمز ماندگاری و نشان بودن شان بود. گروه دیگر هم کادرهای جدید که افسار مرحله را در دست داشتند. کادر جدید و قدیم، در واقع  بیانگر دو دیدگاه و طرز فکر متمایز و یا متناقض بود.

گردان ما، اکثراً از کادرهای جدید تشکیل شده بود و تنها چند نفری از کادرهای قدیمی آن هم در سطح مدیریت داشتیم. معمولاً مدیریت در دست کادرهای قدیمی بود و در میان کادرهای جدید هم انگشت شمار از آن‌هایی که به ملاک‌ها و معیارهای مدیران و سازمان نزدیک‌تر بودند؛ معاون می‌شدند.

من به خاطر شوخ بودنم و هرچیزی را به باد فراموشی سپردن، توبیخ می‌شدم و طبعاً با این خصوصیات نمی‌شد مدیر یا فرمانده شد. این‌ها نظرات و انتقاداتشان در آن مقطع زمانی از من بود. برای همین ویژگی‌هایم، طی مدتی که در نیروهای نظامی و در دسته و گروه‌ها و مکان‌های مختلف به سر بردم؛ ولی آخرین حد مدیریت من، فرماندهی تیم بود که متشکل از ۳ الی ۵ نفر بود.

فرار از سازمان یعنی نابودی کلیه‌ی خانواده

زمستان آن سال را هم با تغییراتی جزئی در کمیت و کیفیت گروه شروع کردیم. آموزش‌ها شروع شد. در دل کوه و در میان چند متر برف و جامه‌ سفید کوهستان، در کلاس گرم با بخاری چوبی و بحث‌های گوناگون، شاید واقعاً زمان را به جلو هُل می‌دادیم که زودتر به مقصد و هدفمان برسیم.

آن سال زمستان بسیار سختی داشتیم. برف زیادی بارید و خیلی از برنامه‌های ما را مختل کرد. سه شبانه‌روز مدام برف بارید و اگر هم وقفه‌ای در باریدن ایجاد می‌شد، شاید چند دقیقه بیشتر نبود. به طوری که کار و درس و زندگیمان شده بود برف روبی.

اگر نیم ساعت دیرتر پشت بام خانه‌ای را از برف پاک می‌کردیم، حتماً زیر آوار خودش دفن می‌شد. پس از این همه برف و سرما، هوای صاف و پاکی روزنه‌های امید را گشود.

چند روزی بود که نور خورشید را ندیده بودیم. در آن مدت برف و بوران و یا مه غلیظ تمام کوهستان را پوشانده بود. تا آن موقع ترس و واهمه از برف، اینچنین وجودم را آزار نداده بود. برای اولین بار بود که دو بُعد طراوت، شادابی زمستان و برف را همزمان با خشم و ابهت آن می‌دیدیم.

معمولاً در چنین زمستان سرد و برفی، گفت‌وگوهای روزمره که بیشتر در کنار بخاری کلاس و یا اتاق‌ها صورت می‌گرفت، موضوع برف و تهدیدهای آن بود که بیشتر کادرهای قدیمی به بازگو کردن خاطرات خود می‌پرداختند، چراکه ما چیزی برای گفتن نداشتیم، چون اولین بار بود که این همه برف را یکجا می‌دیدم و با تهدیدها و دوستی‌هایش آشنا می‌شدیم.

لذا به خاطرات کادرهای قدیمی گوش می‌دادیم که از سختی‌ها می‌گفتند و اینکه در فلان سال در فلان منطقه، چند تا از دوستان زیر برف ماندند و با ذوب شدن برف‌ها در بهار، جنازه‌ آن‌ها را بیرون کشیدیم و … .

یکی از همین هوال‌های قدیمی که آدم کم حرفی هم بود، یکباره لب گشود و با حرکتی که مملو از غرور بود؛ رشته‌ کلام را در دست گرفت و گفت: «این‌ها که چیزی نیست، ما قبلاً در مناطق کوهستانی و دور از سکنه و آبادانی، سال‌های متمادی را با کمترین امکانات پشت سر گذاشته‌ایم و چیزی هم نشده است. این‌ها همه آزمون تجربه و خطاست.»

هرچند سخنانش بسیار ساده بود، اما مملو از کنایه و غرور بود. از یک طرف با چرخاندن تسبیح و از سوی دیگر با بالا و پایین بردن شانه‌هایش، می‌خواست غرور و اراده‌ خود را به رخ ما بکشد و از سوی دیگر با نیشخندهای معنادارش، یه جورهایی ما را مسخره و تحقیر می‌کرد. پایان تمامی داستان‌ها و خاطرات به اعتماد به نفس و اراده‌ قوی و شکست ناپذیر گریلا و شخصیت انقلابی منتهی می‌شد.

یک روز، فرمانده‌ تیم ما که خود از اعضای قدیمی گروه بود، از چگونگی خودکشی دختری که در برف‌های زمستان و کوهستان سرد بود گفت که در میانه‌ عملیات نظامی ارتش ترکیه علیه گروه و در حین فرار به منظور نجات از موقعیت سخت و دشوار، از فرط گرسنگی و ناتوانی، گلوله‌ای را در سر خود خالی کرده چون نمی‌خواسته سربار گروه شود و برای آن‌ها مشکل‌ساز باشد.

از یکی دیگر می‌گفت که چگونه پاهایش به دلیل سرمای زیاد کبود شده بودند و خون در آن‌ها جریان نداشت و نهایتاً مجبور شدند پاهایش را قطع کنند. از چگونگی قطع اعضای بدن که در اثر سرما و ماندن در برف دچار سلول‌مردگی می‌شدند و یا به خاطر عمل تله‌های انفجاری و یا مین‌های ضدنفر، عضو و یا اعضایی از بدنشان را از دست داده و برای درمان و معالجه ناچار بودند آن را قطع کنند. در این میان با جملات آبدار و ملیح، از جسارت و غیرت یکی از دکترهای آن دوران بنام دکتر صبری می‌گفت که به خاطر اعمال بی‌رحمانه و جسارت در کارش، به قصاب صبری مشهور بود.

ادامه دارد…

انتهای پیام/

لینک کوتاه : https://akhbarjahadi.ir/?p=17251

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.