اخبار کوتاه

نیروهای القسام، یک بولدوزر نظامی اسرائیلی از نوع D9 را در منطقه المغراقه با راکت یاسین ۱۰۵ مورد هدف قرار داده و سرنشینان آن را به قتل رساندند. رزمندگان القسام یک تانک، یک بولدوزر و یک نفربر ارتش رژیم صهیونیستی در محور خان یونس را با استفاده از راکت‌های یاسین ۱۰۵ مورد هدف قرار دادند. رزمندگان کتائب القسام ابتدا یک بمب را در منزلی در شرق خان یونس که نظامیان اشغالگر اسرائیلی در داخل آن پناه گرفته بودند، منفجر کردند سپس این خانه را با راکت TBG مورد هدف قرار دادند که در این عملیات نیروهای اشغالگر کشته و زخمی شدند. سرایا القدس اعلام کرد مجاهدان این گروه، با ۷ نظامی اشغالگر اسرائیلی در محله شجاعیه در شرق غزه با اسلحه تیربار وارد درگیری شدیدی شدند و همه این نیروها را به قتل رسانده یا زخمی کردند. وزارت بهداشت فلسطین در نوار غزه اعلام کرد بیمارستان معمداننی در غزه به سبب ادامه حملات دشمن صهیونیستی، محاصره و بازداشت تعدادی از کادر پزشکی و درمانی، مجروحان و آوارگان از خدمت خارج شده است.

روایت خواهر شهید از آخرین دیدار با برادرش/ همه دارایی های یک مادر شهید + عکس

  • کد خبر : 16902
  • 07 مهر 1397 - 11:36

از بچگی فوتبال و تکواندو دوست داشت. من اهل والیبال بودم و سجاد اهل فوتبال بود. این اواخر ورزش هاپکیدو را دنبال کرد. این ورزش های رزمی باعث شد که انرژی سجاد در بیرون از خانه تخلیه شود.  اعضای فرهنگسرای رضوان در سری برنامه های دیدار با خانواده شهدا با عنوان «به تماشای سرود» اینبار به مناسبت […]

از بچگی فوتبال و تکواندو دوست داشت. من اهل والیبال بودم و سجاد اهل فوتبال بود. این اواخر ورزش هاپکیدو را دنبال کرد. این ورزش های رزمی باعث شد که انرژی سجاد در بیرون از خانه تخلیه شود.

 اعضای فرهنگسرای رضوان در سری برنامه های دیدار با خانواده شهدا با عنوان «به تماشای سرود» اینبار به مناسبت سالروز تولد شهید مدافع حرم «سجاد زبرجدی» به منزل این شهید رفتند.

در این دیدار فیروزه زبرجدی خواهر شهید سجاد زبرجدی در بیان خصوصیات برادر شهیدش گفت: سجاد یک سال از من کوچکتر بود ولی از نظر اخلاقی روی من تاثیر داشت. پدرم سال ۷۳ فوت کرد. مادرم از آن زمان تا به امروز با حقوق اندکی که پدرم داشت توانست ما را بزرگ کند. برادر بزرگم متولد سال ۶۷ است. من هم وارد دانشگاه شدم و لیسانس تاریخ دارم. سجاد متولد سال ۱۳۷۰ و آخرین فرزند خانواده است.

خواهر شهید زبرجدی

خرجش را از بچگی خودش در می آورد

وی افزود: سجاد تا مقطعی که وارد بسیج نشده بود کمی بازیگوش بود. اول راهنمایی عید غدیر بود که برای جشن به مسجد رفت و از همان روز جذب مسجد شد. یکی از فرماندهان پایگاه خیلی روی سجاد تاثیر گذاشت و همین باعث شد تا از شیطنت های نوجوانی اش کم شود.

خواهر شهید زبرجدی ادامه داد: از بچگی فوتبال و تکواندو دوست داشت. من اهل والیبال بودم و سجاد اهل فوتبال بود. این اواخر ورزش هاپکیدو را دنبال کرد. این ورزش های رزمی باعث شد که انرژی سجاد در بیرون از خانه تخلیه شود.

وی بیان کرد: دیپلمش در رشته تجربی را که گرفت در سپاه پاسداران مشغول به کار شد. همزمان در رشته تربیت بدنی دانشگاه آزاد درس می خواند و به دانشگاه امام حسین (ع) می رفت. مدتی بعد مربی راپل شد، توامان برنامه های رزمی اش را ادامه می داد و حتی قهرمانی در رشته هاپکیدو را به دست آورد.

شهید مدافع حرم «سجاد زبرجدی»

زبرجدی از حمایت های برادرش برای کسب درآمد اهالی خانه گفت و ادامه داد: از بچگی سر کار می رفت. از دوران ابتدایی کار می کرد، در پارک بلال کباب می کرد تا خرجش را خودش در بیاورد. بعدها در مکانیکی کار کرد، در بستنی فروشی و پیک موتوری مشغول شد. تنها وقتی پاسدار شد در شغلش ماند و سراغ کار دیگری نرفت.

وی افزود: راهپیمایی های ۲۲ بهمنش ترک نمی شد. عادتی داریم که خانوادگی ماهی یک بار دور هم جمع می شویم که سجاد اغلب دیر به خانه می آمد. یکبار برادرم خواست به موقع بیاید اما نشد، وقتی به فامیل گفتم هیات است من را دعوا کردند که چرا اجازه می دهی سجاد تا نیمه شب بیرون بماند. با سجاد هماهنگ کردم که وقتی به مهمانی آمد حواسش به حرف هایی که درباره اش می زنند باشد. وقتی سجاد آمد بی توجه به حرف های دیگران هیچ پاسخ تندی نداد و فقط سکوت کرد.

زبرجدی تصریح کرد: بچه هایی که زیر نظر او در حلقه های صالحین فعالیت می کردند بسیار به او علاقه داشتند. اگر کسی از بچه ها یکی دو روز نمی آمد حتما سراغش را می گرفت و جویای احوال بچه ها بود.

وی به دفعات حضور برادر در صحنه سوریه اشاره کرد و گفت: بعد شهادت دیدم چند برگه ماموریت دارد، وقتی پرس و جو کردم، گفتند در مجموع سه بار به سوریه رفت که یکبارش را به ما گفت به کردستان رفته است. دفعه بعدی گفت اصفهان می روم. یک روز در خانه باهم مشغول تماشای تلویزیون بودیم که گفت اگر چیزی بگویم قول می دهی به کسی نگویی؟ آنجا گفت می خواهد به سوریه برود ولی نباید مادر و بقیه فامیل خبردار شوند. گفتم به مادر می گویم که اجازه ندهد بروی. شرط گذاشتم اگر می خواهی به مادر نگویم باید زود زود تماس بگیری. آخرین بار روز عرفه رفت. در آخرین تماسش به من گفت دوست داری به زیارت بیایی؟ گفتم من از خدایم است. قرار شد پاسپورت بگیرم و بروم اما ماجرای شهادت سجاد پیش آمد.

شهید مدافع حرم «سجاد زبرجدی»

خواهر شهید زبرجدی به خلق و خوی برادر در آخرین دیدارشان اشاره کرد و افزود: آخرین باری که می خواست به سوریه برود خیلی مهربان شده بود. با مادرم که خداحافظی می کرد یکی از همسایه ها دیده بود که چندباری برگشت و مادر را نگاه کرد.

تا مدت ها شهادت برادرم را باور نمی کردم

وی ادامه داد: وقتی به ماموریت می رفت، می گفت، برمی گردم، چون می دانست من خیلی حساس هستم حرفی نمی زد که ناراحت شوم.

زبرجدی ماجرای اطلاع یافتن از خبر شهادت برادر را چنین روایت کرد: روزی که شهید شد من خبر نداشتم، کسی هم جرات نداشت به مادرم حرفی بزند. بستگان پیراهن سیاه می پوشیدند اما اصلا متوجه نبودم. به ما گفتند پاهایش قطع شده، باز خیلی ناراحت نبودم می گفتم پای مصنوعی می گذارد خدا را شکر که زنده است.

شب که دیدیم جلوی خانه بنر می زنند مادرم غش کرد، برادرم که ناراحتی قلبی داشت زیر سرم رفته بود، من اصلا باور نمی کردم. فردا که حتی پیکرش را آوردند باز هم باورم نمی شد، حس می کردم خواب هستم. می خواستم صورتش را ببینم تا باور کنم. وقتی پیکر را آوردند خیلی اصرار کردم که حداقل صورتش را ببینم. صورتش را که دیدم انگار داشت لبخند می زد.

خواهر شهید گفت: همیشه  عذاب وجدان داشتم که او را اذیت کردم. با این همه سجاد همیشه هوای من را داشت، همیشه دعا می کنم که من را ببخشید. تا اینکه یک شب خوابش را دیدم و پرسیدم سجاد تو از من راضی هستی؟ او هم فقط لبخند زد.

همه دارایی های یک مادر شهید

پشت دیوار یکی از خانه های کوچک محله جوانمرد قصاب در جنوب تهران، همه چیز بوی دلتنگی می دهد، همه حرف ها به یک اسم می رسند و همه خاطره ها با یاد یک نفر رنگ می گیرند و زنده می شوند؛ خاطره هایی فراموش نشدنی که هر چند دقیقه یک بار از راه می رسند و سرک می کشند و « سجاد » را به یاد اهالی خانه می آورند؛ شهیدی دهه هفتادی که به خاطر اعتقاداتش از خیلی چیزها دست کشید و رفت. حتی از مادر پیری که حالا به شدت دلتنگ اوست ، اما زبانی برای بیان دلتنگی هایش ندارد.

یک سال و دو ماه و ۲۷روز بعد از شهادت سجاد زبرجدی سهراب ، مهمان خانه اش می شویم؛ مهمان مادر و خواهرش که حالا در نبود او روزهای دوری را یکی یکی به شب می رسانند. صفیه کمانی مادر ۶۰ ساله سجاد ، خیلی سال پیش وقتی هنوز بچه بوده ، افتاده داخل تنور. زبانه های آتش ، زبانش را بند آورده و او حالا سالهاست که نمی تواند صحبت کند.


قصه دلتنگی و عشق به فرزند، اما زبان نمی خواهد. دلتنگی های این مادر وقتی لباس های سجاد را یکی یکی از پشت پرده گوشه اتاق و ساک سبزرنگی که با خودش به سوریه برده بود ، بیرون می آورد ، اشک می شوند و می نشینند روی چهره اش.

این لباس ها، حالا همه دارایی مادری است که ته تغاری خانه اش کیلومترها دورتر از او در سوریه به شهادت رسیده؛ دارایی هایی ارزشمند که صفیه خانم هرچند وقت یک بار سراغشان می رود و تک تک آنها را در آغوش می کشد و می بوسد و می بوید؛ جوری که انگار که سجادش را در آغوش گرفته باشد و ببوسد و ببوید.

داخل اتاقی که در و دیوارش پر از عکس و نشانی از سجاد است ، روبه روی مادر شهیدی می نشینیم که هروقت دلتنگ می شود سراغ لباس های پسرش می آید، مثل همین حالا که لباس ها را یکی یکی جلوی ما می گیرد و با زبان بی زبانی می گوید که این لباس سجادش است، این کلاهش ، این لباس رزمش ، این کمربندش، این بازوبند قرآنی اش…

یادگاری های آخرین فرزند خانه

اینجا هرچیزی که از سجاد باقی مانده ، برای اهالی خانه یک یادگاری ارزشمند است؛ یکی از این یادگاری ها اما یک بوی دیگر می دهد، بوی شهادت. یکی از این یادگاری ها همان لباسی خاکی رنگی است که لحظه شهادت تن سجاد بوده، همان که هم جای گلوله دارد و هم رد خون؛ همان که حالا مادر سجاد، به هرکسی که به خانه اش می آید، یک تکه اش را تبرک می دهد.
این را خواهر سجاد به ما می گوید؛ فیروزه زبرجدی سهراب که یک سال از سجاد بزرگتر است و حالا بعد از شهادت برادر، زینب وار یک رسالت بزرگ را برعهده گرفته ؛ اینکه از برادر بگوید و زبان ناطق مادر باشد. مادری که خودش زبانی برای گفتن از شیرمردی که در دامان پرورانده ندارد.
فیروزه اما قبل از این هم رازدار برادر بوده، رازدار آرزوهایش ، برنامه هایش ، کارهایش؛ مثلا وقتی اولین بار سجاد عازم سوریه شده ، تنها کسی که می دانسته او واقعا کجاست ، فیروزه بوده . خواهری که سجاد قسمش داده بوده که از اعزامش به کسی چیزی نگوید و کسی را نگران نکند:« سجاد اولین باری که رفته سوریه، وقتی اینجا بود به کسی چیزی نگفت، گفت می روم ماموریت کردستان ، البته فرمانده پایگاه بسیجش خبرداشت، اما به ما چیزی نگفته بود می خواست نگران نشویم. »

سجاد اولین بار ماه رمضان سال ۹۴ رفت سوریه، اما آنجا که رسید، وقتی با فیروزه حرف زد نتوانست رازش را دلش نگه دارد و به او گفت که به سوریه رفته :« به من گفت که الان دمشقم، گفتم سجاد آنجا جنگ است ، آنجا چکار می کنی؟ گفت من به عنوان یک سپاهی وظیفه دارم که از مرزهای اسلام دفاع کنم، الان اینجا مرز اسلام است، هرجای دیگری هم باشد می روم. آن موقع من چون تنهایی از این موضوع با خبربودم ، خیلی نگران سجاد بودم، ختم قرآن نذر کرده بودم که سجاد سالم برگردد ، حتی بعد از برگشتن سجاد به من گفت که یک بار تیر جوری از کنار گوشم رد شد که داغی اش را حس کردم اما همان موقع فهمیدم که قسمت نیست این دفعه شهید بشوم. »

ماموریت اول سجاد در سوریه ۵۰ روز طول کشید، او بعد از پایان دوره اش به ایران برگشت و از وقتی پایش به خانه رسید ، دوباره تلاش هایش را برای اعزام شروع کرد:« ما که خبر نداشتیم اما بعدها از فرمانده اش شنیدیم که خیلی برای اعزام دوباره اصرار داشته ، حتی به فرمانده اش گفته بوده که به دلم افتاده این دفعه شهید می شوم، اما فرمانده اش گفته که خیلی ها این حرف را می زنند اما شهادت نصیب هرکسی نمی شود. سجاد هم اصرار کرده بوده که شما با اعزام من موافقت کن من می دانم که این دفعه این اتفاق می افتد.»

مسیر زندگی اش را در مسجد پیدا کرد

برای فیروزه ، سجاد برادر کوچکتری است که همیشه و همه جا هوای او و مادر را داشته، برادری که از۱۱ سالگی جذب مسجد شده و مسیر زندگی اش را همانجا پیدا کرده:« سال ۷۳ وقتی سجاد سه ساله بود، پدر
م فوت کرد، مادرم با مشکلات زیادی ما را بزرگ کرد، سجاد برادر کوچترم بود و به جز او یک برادر بزرگتر هم دارم. سجاد اخلاق خاصی داشت، هیچوقت از کار کردن فراری نبود، همه شغل ها را هم در نوجوانی و کودکی تجربه کرد. یادم است سن خیلی کمی داشت اما می رفت داخل پارک بلال کباب می کرد و می فروخت. یک مدتی شاگرد تعمیرگاه بود، یک مدتی پیک موتوری بود ، یعنی هم درسش را می خواند هم مسجدش را می رفت و هم کمک خرج خانه بود، فکر می کنم از یازده سالگی یعنی از وقتی کلاس چهارم یا پنجم بود پایش به مسجد باز شد، یعنی در روز عید غدیر و به خاطر جشن عید ، سر از مسجد درآورد و با مسجد آشنا شد ، بعد از آن عضو پایگاه بسیج مسجد شد و دوست مسجدی پیدا کرد و در همین مسیر هم ماند. با اینکه درسش خیلی خوب بود اما می گفت که من دوست دارم جذب نظام بشوم به خاطر همین بعد از اینکه سربازی اش درسپاه تمام شد، همه جا آزمون داد و در یگان ویژه صابرین پذیرفته شد. سجاد مهارت های زیادی داشت، راپل و چتربازی بلد بود ، تکاور بود، مهارت های رزمی داشت و همیشه می گفت که من سرباز رهبر هستم، اصلا خط قرمزش رهبری بودند. خیلی هم دلش می خواست رهبر را از نزدیک ببیند…»

جوانی که عاشق شهادت بود

ما با فیروزه خاطره های جوانی را مرور می کنیم که مادرش گوشه اتاق ، هنوز که هنوز است لباس هایش را در آغوش می کشد و گریه می کند :« مادرم خبر نداشت سجاد رفته سوریه، دفعه آخری که می خواست برود ، به همه گفت که می رود اصفهان ماموریت، اما به من راستش را گفت. گفت تو حواست باشد که من سوریه هستم. گفت اگر من را دوست داری به کسی چیزی نگو بگذار بی سروصدا بروم. من هم به حرفش گوش کردم. حتی یادم است که روزی که می رفت من خانه نبودم، سجاد را مادرم راه انداخته بود، همسایه هایمان می گویند که سجاد تا به سر کوچه برسد هی برمی گشت و به مادرم نگاه می کرد و می گفت : خداحافظ …برگرد داخل خانه… »


سجاد ۱۸ شهریور ۹۵ از مادرش خداحافظی کرد و قدم در مسیری گذاشت که او را به آرزوی همیشگی اش رساند:« برادرم خیلی عاشق شهادت بود، چون دوتا از دایی هایم هم شهید بودند، یکی شهید دفاع مقدس بود و یکی شهید انقلاب، سجاد عکس آنها را قاب کرده بود و زده بود روی دیوار اتاقش، حتی یادم است اینقدر عاشق شهادت بود که کنار یکی از عکس های خودش را هم در فوتوشاپ نوشته بود : « شهید سجاد زبرجدی ، دفاع از اسلام وظیفه ماست.» یادم است که من آن موقع یکی ازدوستانم را به او معرفی کرده بودم برای ازدواج و این عکس را فرستادم که دوستم ببیند و گفتم : البته برادرم شهید نشده ، اما خیلی عاشق شهادت است…»
صفیه خانم حرف های ما را می شنود و از بین لباس ها، کت و شلواری را بیرون می کشد که فیروزه می گوید ، قرار بوده سجاد شب خواستگاری بپوشد :« سجاد حتی برای همسر آینده اش، انگشتر نشان هم خریده بود. »
صفیه خانم حالا انگشتر نشانی را که سجاد خریده بود ، رو به دوربین عکاس ما می گیرد و فیروزه می گوید :« الان دخترهای دم بخت خیلی وقت ها می آیند این انگشتر را توی دست شان می اندازند، به این نیت که یک جوان مومن و خوب و صالح مثل خود سجاد نصیب شان بشود.»
این را که می گوید، گریه های صفیه خانم، هق هق بلندی می شوند که دل می سوزانند.

می گفت اگر شهید شدم مستند من را بساز
سجاد حالا نیست، فیروزه اما خاطراتش را یکی یکی برای ما می گوید :« روزی که سجاد به من گفت که می خواهد برود سوریه ، تلویزیون داشت مستند ملازمان حرم را نشان می داد، سجاد خودش هم نشست پای برنامه، وقتی مستند تمام شد به من گفت فیروزه اگر من رفتم و شهید شدم ، تو هم بیا مستند من را بساز. من هم گفتم نه ما حالا حالا ها به تو احتیاج داریم، تو شهید نمی شوی برمی گردی. سجاد هم گفت آنجا حضور من فایده بیشتری دارد.»

فیروزه اما همین جا از سجاد قول گرفت که تند تند با او تماس بگیرد:« به سجاد گفتم من طاقت نمی آورم بی خبر باشم، تند تند زنگ بزن و سجاد هم خوش قول بود تا قبل از شهادتش مدام تماس می گرفت اما یک دفعه دیدم چند روز از او خبری نشده، بعد هم خبر دادند که چون زخمی شده با هواپیما می خواهند بفرستندش ایران. آن موقع من بازهم به مادرم چیزی نگفتم، خبر را پیش خودم نگه داشته بودم که یک دفعه دیدم، دوستم در تلگرام به من گفت سر کوچه خانه قبلی مان در خانی آباد ، بنر شهادت سجاد را زده اند. پرسید که فیروزه این خبر صحت دارد؟ من گفتم نه سجاد فقط زخمی شده ، اما دلم طاقت نیاورد، بلند شدم چادر سرکردم که بروم خانی آباد ببینم چه خبر است، که دیدم دایی ام و پسردایی ام با لباس مشکی سرکوچه ما ایستاده اند. من بازهم شک نکردم که شاید سجاد شهید شده باشد، اما وقتی گفتم که می خواهم بروم خانی آباد، آنها جلویم را گرفتند و من را بردند خانه برادر بزرگترم. آنجا دیدم که برادرم خیلی حالش بد است، چون ناراحتی قلبی هم دارد و انگار خبر شهادت سجاد را هم شنیده بود.»

۵ مهر ۹۵ شد تاریخ آسمانی شدن سجاد، لحظه ای که سجاد از خانواده اش، دوستانش و دلبستگی هایش در این دنیا دل کَند و پرکشید سمت آسمان :« وقتی خبر شهادت سجاد را شنیدم ، فقط مانده بودم که خبر را چطور به مادرم بدهم. هیچکسی جرات نمی کرد این خبر را به او بدهد. تا اینکه شب شد و دوستان سجاد از پایگاه بسیج خانی آباد آمدند جلوی خانه ما بنر و حجله بزنند، مادرم همان موقع که بنر را نصب می کردند عکس سجاد را دید و فهمید که او شهید شده …»

مزار این شهید همیشه شلوغ است

حالا ۴۵۲ روز بعد از شهادت سجاد، مزار او در قطعه ۵۰ بهشت زهرا(س) ، میعادگاه عاشقان زیادی است؛ آدم هایی از گوشه و کنار ایران که یک اتفاق آنها را با این شهید مدافع حرم آشنا کرده :« مزار سجاد خیلی شلوغ می شود ، اوائل این موضوع برای خود ما هم عجیب بود ، می رفتیم و می دیدیم یکی از شیراز به عشق سجاد بلند شده آمده تهران، یکی در گرگان خواب سجاد را دیده و آمده بهشت زهرا، یکی در قم ، یکی در اصفهان و … اولش نمی دانستیم حکمتش چیست بعد دیدیم حکمت این شلوغی، برمی گردد به وصیت نامه سجاد که خطاب به مردم گفته :« اگر درد دلی دارید یا خواستید مشورتی بگیرید بیایید سر مزار من . به لطف خداوند من همیشه حاضر هستم. » شاید باورتان نشود اما ما هروقت سر مزار سجاد می رویم می بینیم مزار پر ازدسته گل است و اصلا احتیاجی نیست ما با خودمان گل ببریم. »

برای فیروزه مزار سجاد حالا با یک تصویر ماندگار گوشه ذهنش قاب شده است، تصویر لحظه ای که رهبر انقلاب بالای سر مزار او ایستاده :« فکر می کنم ۲۲ بهمن سال گذشته بود که تلویزیون داشت لحظات حضور رهبر را در قطعه شهدا نشان می داد ، یک دفعه دیدم رهبر سر مزار سجاد رفته ، همین جا یاد علاقه سجاد به رهبر افتادم و از خوشحالی گریه کردم. می دانستم که چقدر برادرم از این اتفاق خوشحال شده ، بعد سریع این عکس در کانال ها هم پخش شد، الان هنوز که هنوز است وقتی این عکس را می بینم احساس غرور می کنم، آرزویم هم دیدار با رهبری است که هنوز قسمت مان نشده است، احساس می کنم اگر مادرم حضرت آقا را ببیند ، حتما از برکت وجود ایشان ، آرامتر می شود و راحت تر با قضیه شهادت سجاد کنار می آید.»

انتهای پیام/

 

 

 

منبع:دفاع پرس و جام جم آنلاین

لینک کوتاه : https://akhbarjahadi.ir/?p=16902

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.